پایـی که جا مانـد4

آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 4
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 1835
بازدید سال : 2445
بازدید کلی : 110702

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1395
نظرات

قسمت چهـارم

 

خیلی از بچه‌ها حین دودیدن در کانال سمت چپ نقش زمین ‌می‌شدندنمی‌دانستیم از کجای نیزارهاهدف قرار می‌گیریم. در چراغچی بچه‌های گردان امام علی علیه‌السلام بعد از یک درگیری سخت و نفس گیر، چراغچی را از دشمن پس گرفتند.چراغچی که آزاد شد،خیالمان از پشت سرمان راحت شد .چهل هلی‌کوپتر عراقی در سمت چپ جاده در آسمان سروکله‌شان پیدا شد.درگیری شدید شده بود، قرار بود دو گردان از بچه‌های لشکر ۸ نجف به کمکمان بیایند،که زیر آتش شدید دشمن نتوانستند به ما ملحق شوند. میزان آتش ما در مقابل دشمن، مثل مقایسه‌ی یک قایق در برابر یک ناو جنگی هواپیمابر بود. به همراه‌ بچه‌ها به طرف سنگر بزرگی که در صد متری روبه‌رویمان قرار داشت، دویدیم.

 

رکنی با صدای بلند می‌گفت مواظب پشت سرمان باشیم،حواسمان به نیزارهای کناری باشد و از پشت سر غافل‌گیر نشویم.تصورم این بود که یگان‌های دیگر به کمکمان بیایند.

باورم نمی‌شد تنها بمانیم.امروز هیچ‌کس نتوانست به کمکمان بیاید، تنها بودیم،نه نیروی کمکی، نه زرهی ، نه آتش تهیه‌ای، بدون عقبه، آب غذا و . . .امروز فقط ایمان و اراده‌ی بچه‌ها می‌جنگید.بچه‌ها در استفاده از مهماتشان با تدبیر و قناعت عمل ‌می‌کردند. چون مهماتمان کم بود، به جای رگبار از تک تیر استفاده ‌می‌کردیم.با اینکه آقای محسن رضایی دستورعقب نشینی داده بود و سمت چپ ما تخلیه شده بود، بچه‌ها ترجیح دادند تا بمانند و مردانه مقاومت کنند تا منطقه سقوط نکند.هیچ‌کس حاضر نبود برگردد عقب، حتی محمدحسین حق‌جو که پنج دختر داشت. عبدالرضا دیرباز در چراغچی از او خواهش کرده بود بماند و جلو نیاید. اما حق‌جو به او گفته بود ما تا گلوله آخر می‌جنگیم.

حق‌جو بهمان گفت : می‌دانم چرا شما دلتون نمی‌خواد من برم جلو، نمیخواد نگران دخترای من باشید، دخترامو به فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها سپرده‌ام 

 

ادامه دارد...




مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود